هستیهستی، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

ني ني مينا و احمد

ويزيت 3 (15 هفته و 4 روز)

٢ روز بود قرص تهوع و قطع کردم اما دوباره نشون دادی هنوز دستت تو حلق مامانهههههههه امروز رفتم پیش دکتر تا بفهمم حالت چطوره؟؟؟؟ وزنی که اضافه نکردم فشارمم هم مثل همیشه پایین بود (٨ رو ٥) گفت تا یک هفته دیگه میتونم قرص تهوع بخورم. اين بار صداي قلبت از سمت راست ميومد.  
30 مرداد 1390

ويزيت 1 (8 هفته و 5 روز)

امروز دوشنبه ساعت 10:30 وقت دكتر داشتم تا جواب سونو رو بهش نشون بدم. ماما فشار(12 رو 7) و وزنم(48) را كنترل كرد. خانم دكتر جواب سونو رو ديد. گفتم خانم دكتر همه چي خوبه؟؟؟؟ گفت آره همه چي خوبه. (خدا رو شكر كردم كه بعد از اون سفر سخت تو سالمي) بعدشم هم گفتم خيلي حالت تهوع دارم. قرص بهم داد و گفت طبيعيه. ممكنه تا هفته 16 اين حالت ها رو داشته باشي. گفت سعي كن كم كم چيزي بخوري. زياد تو خونه نموني و لقمه برداري بري بيرون چيزي بخوري. بعدش هم يك آزمايش نوشت و گفت دفعه بعد جواب اين و برام بيار. قرص: متوكلوپراميد
24 مرداد 1390

ويزيت 2 (12 هفته و 4 روز)

امروز يكشنبه 9 مرداد ساعت 7 وقت دكتر داشتم. رفتم تا ماما وزن و فشارم و بگيره. تو اين يك ماهه 2 كيلو كم كرده بودم و 46 كيلو شده بودم و فشارم هم 7 روي 5 بود. از بث كه اين مدت دستت تو حلق مامان بود. خانم دكتر جواب آزمايش خون و نگاه كرد و گفت همه چي خوبه. بعد بهم گفت روي تخت بخوابم تا صداي قلبت و بشنوه. گفت ممكنه يه كم طول بكشه. بعد از 2، 3 ثانيه صداي قلبت اومد. پرسيدم خوبه. گفت خيلي خوبه. خدا رو شكر كه با اين حال بدي كه من داشتم اما تو خوب بودي. گفتم خانم دكتر همه ميگن شكمت كوچيكه. اما دكتر گفت وضع رحمت خيلي خوبه نگران نباش. بعدشم قرصم و عوض كرد و گفت سعي كن چيزي بخوري. گفت كم كم تا آخر ماه 4 حال تهوعت خوب ميشه. قرص ها: ب كمپلكس - اندانسترو...
9 مرداد 1390

قلب ني ني

امروز با بابا و مادرجون رفتيم كه صداي قلبت و براي اولين بار بشنويم. ساعت 3:45 تو مطب بوديم و منتظر خانم دكتر شديم. دل تو دلم نبود. فقط دعا ميكردم سالم باشي و صداي قلبت و بشنوم. خانم دكتر اومد و من رو صدا زدند. رفتم خوابيدم. چند ثانيه بيشتر طول نكشيد كه صداي قلبت فضاي اتاق رو پر كرد. حس عجيبي داشتم. باورنكردني بود. يك موجود زنده تو وجود من بود كه براي اولين بار صداش و شنيدم. خانم دكتر تو رو بهم نشون داد. خوشحال اومدم بيرون. صداي قلبت اينقدر بلند بود كه بابايي و مادرجون هم از بيرون صداش و شنيده بودند. و خنده رو لب هردوتاشون بود.
8 تير 1390
1